میگفت:
میدونم خوشگل نیست، میدونم آدم خاصی نیست، میدونم باهوش نیست، میدونم اطلاعات خاصی در مورد فلسفه، هنر و ادبیات نداره، میدونم دوسم نداشت، میدونم هیچوقت عاشقم نبود، میدونم فراموشم کرده، میدونم... همه اینارو میدونم، اما من میمیرم براش... من همیشه دوسش داشتم و الانم دلم پر میزنه براش؛
برای دیدنش، برای خندههاش، برای صداش.
گفتم شاید دلت برای اون حال و هوا، برای اون روزا تنگ شده، شاید دلت برای دوستداشتن و دوستداشته شدن تنگ شده؛
گفت نه، دلم برای خودش تنگ شده؛ دقیقا برای همون آدم ِ معمولی با چشای گودافتاده که از دید دیگران خیلیام زیبا نیست اما برای من زیبایی با اون معنا پیدا میکنه، وقتی نگاش میکردم هیچچیزی جز زیبایی نمیدیدم.
بعد که فکر کردم دیدم راست میگه آدم گاهی دقیقا دلش برای همون آدم تنگ میشه نه صرفا خاطرات و روزای خوبی که باهاش داشته.